بازيگر

سالار فلاحيان
dr_salardr@yahoo.com

در آستانه سی سالگی مث يه بچه دبستانی گيج و گول ام که هنوز نمی داند در آينده چکاره می خواهد بشود!

صبح داشتم می نوشتم که ديگه تمومش کنم. جونم تموم شده. خيلی تنبلم. خسته شدم. اين هم حال نميده.اين يکی هم مث کارای ديگه. تلفن زنگ زد. آفيش هستی. موبايلت در دسترس نبود ديشب بهت بگيم. بيخيال. بايد رفت.

خواب ظهرم از نماز شب علی واجب تره. ولش کردم. چاره ای نبود. يک و نيم اونجا بودم. توی استوديو. حوصله هيچکس رو نداشتم. يه گوشه نشستم با موبايل بازی کردم. گريمور اواخواهره زورش رسيده بود اون يکی مشنگه رو انداخته بود بيرون. گفت« نه..نه..از اول هم اوم..قرار نبود ايشون اينجا زياد بمونه... بهتر که رفت». دفعه قبل اينقدر قربون صدقه اش رفته بود که حالم داشت به هم می خورد. مث ايندفعه. گفتم:« توی کار طولانی مدت از اين چيزا پيش مياد»... مزخرف اعلا...

وقتی کرم این کار بریزه میشی مث یه سیب زمینی سرگردون توی دیگ میون گوشت و نخود. هیچ کاره ای. گیجی. هیچ تناسبی هم با هیچ چی نداری. عینهو من. داشت خوابم می گرفت. اصلن حوصله نداشتم. دستیار کارگردان گفت فیلمنامه رو خوندی؟ گفتم نه..فکر می کرد مثلن باید بهم الهام شده باشه.. خوندم. توی یه سکانس هم نبودم. روی جلد رو دوباره نگاه کردم. رفتم پیشش« افکر کنم اشتباه شده»..اصلن توش نبودم. گفت هستی..در بک گراند. مث سیاهی لشگرا. جوش آوردم . به هیچ جایی حسابشون نمی کردم. رفتم یه گوشه. کارگردانه که رد شد تیکه ام رو بش انداختم.« نقش تو چون در آینده زیاد میشه باید یواش یواش اینجوری معرفیت کنیم»... رفتم یه گوشه نشستم. خسته بودم. دو ساعتی گذشته بود. با موبایل بازی کردم.

ساعت هشت و نیم شده بود. توی هفت ساعت یه سکانس سی ثانیه ای بازی کرده بودم. یاد هیچکاک افتادم. ازش پرسیده بودن چرا توی فیلمهات مث آدم بازی نمی کنی؟ چرا یه ثانیه میایی از جلو دوربین رد میشی و میری؟..گفته بود: نمی تونم حقارت بازیگری رو بیشتر از یکی دو ثانیه تحمل کنم.


لاته هی سه می کرد. صداش خوب بود. اما اینقدر خراب کرد که کارگردان تعطیل کرد. با هیچکی خداحافظی نکردم. سوار ماشین شدم و گازدادم. نمی دونم عجله ام برای چی بود. شب گرمی شده بود. سر کوچه زدم کنار. نرفتم تو. شماره علیرضا رو گرفتم.

....

شیشه گراند مک نیش مقدس در لفافی از نایلون مث بکارت دختر بچه ای بود که به خونه بخت می رفت. جلوی خونشون بودم. پارک کردم. رفتم بالا...

یخ شکسته نمی شد. توی بطری دویست سی سی آب گذاشته بودن یخ بزنه. هر طور بود شکست.

گفته بودم بیشتر از یه لیوان نمی مونم. برم بنویسم قال قضیه رو بکنم. نرفتم. دومی و سومی هم اومد. من هنوز نرفته بودم. علی جی نذاشت برم. شاهکار بود. خدا بنی هیل رو بیامرزه و اذنابش رو نگهداره.

توی ماشین سر حال بودم. می روندم. به سوی یک شب دیگه. فردا باز آفیشم. اصلن حوصله ندارم. خیلی سخته کاری رو انجام بدی که برات شرم آوره.

در آستانه سی سالگی هنوز فکر می کنم بچه ام.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30424< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي